ژانر جنایی مانند تمامی ژانرهای سینمایی سابقهای پیشاسینمایی دارد. تبارشناسی این ژانر به یونان باستان و تراژدیهایی مانند ادیپ شهریار سوفوکل بازمیگردد. اما شاید اوج نوشتههای جنایی را بتوان در نمایشنامههای تراژدی ویلیام شکسپیر که حول محور پیرنگ جنایت و مکافات میگذرد، سراغ گرفت. فیلمهای جنایی هم به نسبت خیلی از ژانرهای دیگر عمر طولانیتر و به همان نسبت طرفداران بیشتری دارند.
نمایشنامهای مانند مکبث با خلق کاراکتری که برای دستیابی به قدرت از هیچ جنایتی فروگذار نمیکند و از سوی دیگر دچار عذاب وجدانی جانفرسا میشود تا تراژدی زندگی او شکل بگیرد.
با گذشت سالها در حوالی سالهای ابتدایی شکلگیری سینما، ژانر جنایی باز در ادبیات قوت میگیرد و داستانهای معمایی/پلیسی که حول محور حل یک جنایت میگذرند، وارد مرحلهی جدیدی از رشد خود میشوند. آثار سِر آرتور کانن دویل و آگاتا کریستی در انتهای قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم سرچشمهی لایزالی برای بسیاری از فیلمهای آینده فراهم میآورد.
این سنت با آغاز داستانگویی جنبش هارد بویلد در آمریکا و درخشش نویسندگانی مانند ریموند چندلر، دشیل همت، جیمز. ام. کین و دیگران ادامه مییابد تا در آینده پایهی اصلی سینمای نوآر توسط آنها ریخته شود و کارآگاهان سرد و بدبینش روی پردهی نقرهای جان بگیرند.
عامهی مخاطبان به غلط فیلمهای جنایی را همان فیلمهای پلیسی میدانند. در حالی که زیرژانر پلیسی زیرمجموعهای از ژانر بزرگ و بدون مرز جنایی ست. چرا که تمام فیلمهای پلیسی، جنایی محسوب میشود اما برعکس این موضوع وجود ندارد.
از دیگر زیرژانرهای سینمای جنایی میتوان به درامهای دادگاهی، فیلمهای گنگستری، زیرژانر سرقت، تریلر روانشناسانه، داستانهایی با محوریت زندگی قاچاقچیان مواد مخدر و غیره اشاره کرد.
پیرنگ داستان جنایی عموما حول تراژدی ظهور و سقوط میگذرد و بر سه شخصیت اصلی استوار است: شخصیت اول فردی ست که مرتکب جنایت میشود و گره اصلی داستان توسط او شکل میگیرد، شخصیت دوم کسی ست که این جنایت علیه او اعمال میشود و قربانی ماجرا است و شخصیت سوم که قهرمان داستان هم هست، فرد جستجوگر است که به دنبال حل معمای جنایت و باز کردن گرههای داستانی از همدیگر است.
در هر فیلم جنایی این سه شخصیت وجود دارد اما گاهی داستانگو یکی از آنها را عمدا حذف میکند یا دو ضلع این مثلث را بر هم منطبق میکند. به عنوان نمونه در فیلمهای زیرژانر سرقت ممکن است سارق که جنایت میکند همان جستجوگر هم باشد؛ کسی که در پی حل معمایی دست به دزدی میزند مانند فیلم دزد (thief) از مایکل مان. یا در فیلمهایی با محوریت سناریوی انتقام شخصی، همواره جستجوگر کسی ست که جنایت علیه او انجام شده است.
از طرف دیگر ژانر جنایی گاهی در ترکیب با دیگر ژانرها تبدیل به چیزی میشود که جوهرهی اصلی این سینما یعنی تلخی و جدال میان حق و باطل را ندارد. مثلا ممکن است لحن اکشن بر فضای آن چیره شود که در این صورت جنایت اعمال شده بهانهای میشود برای شکلگیری سکانسهای اکشن. یا غلبهی لحن کمدی که جنایت را تبدیل به پارودی میکند تا خنده از مخاطب بگیرد.
در تهیه این لیست سعی شده ژانر جنایی به معنای متعارف و کلاسیکش مورد ارزیابی قرار گیرد. بدین معنا که شمایل نگاری و نحوهی چینش وقایع داستانی با تمرکز بر وقوع یک جنایت یا حل معمای آن یا طرح و برنامهریزی برای شرکت در عملی خلاف قانون صورت گرفته باشد.
۱. رانندگی (drive)
- کارگردان: نیکولاس ویندینگ رفن
- بازیگران: رایان گاساینگ، کری مولیگان، برایان کرانستون، اسکار آیزاک
- محصول: ۲۰۱۱، آمریکا
- امتیاز در راتن تومیتوز: ۹۳٪
در همآمیزی جهانبینی ضد قهرمان ساکت، تودار و زخم خوزدهی ژان پیر ملویل با عشقهای ممنوعهی ملودرامهای سینمای کلاسیک آمریکا و سبکپردازی آرام و با حوصلهی نیکولاس ویندینگ رفن، درامی جذاب و پرشور خلق کرده که سینمای امروز کمتر از قابلیتهای آن بهره برده و حتی خود عوامل فیلم هم در باد موفقیتهای این فیلم به خواب رفتند و متوقف شدند به گونهای که رانندگی اوج کارنامهی هنری آنها تا به امروز است.
مردی به دلیل توانایی درخشانش در رانندگی نیمی از وقت خود را به عنوان رانندهی فرار گروههای سارق و خلافکار میگذراند و نیمی از آن را در پروژههای سینمایی، به بدلکاری صحنههای تعقیب و گریز مشغول است. در این میان با زنی در همسایگی آشنا میشود و احساساتش بیدار میشود. اما زن، شوهری در بند دارد که پول فراوانی بدهکار است و باید آن را پس دهد. این آشنایی مقدمات حضور او در یک هزارتوی خونین را فراهم میآورد. هزارتویی که یک سرش عشق ممنوع او به زنی جوان است و سر دیگرش به احساسات سرکوب شدهی خودش گره خورده است.
گرچه این مرد یک طرد شده از اجتماع است اما به نظر میرسد این طردشدگی و فرار از جامعه از نگاه او به جهان اطرافش میآید. بدین معنا که کنار گرفتن از جمع و مناسبات آن تا حدودی خود خواسته و از جهانبینی فردی او سرچشمه میگیرد و انتخابی ست. حضور زنی بیپناه تلنگری میشود تا از لاک تنهایی بیرون بیاید و برای دفاع از او سایهها را پس بزند و جهنمی برای طرف مقابل برپا کند.
حضورش در شهر را تبدیل به تهدیدی برای دیگران میکند و عرض اندامش لرزه به تن دشمنان میاندازد. مرد تودار ابتدایی همچون ماری زخمی نیشی به شهر تاریک میزند و پس از آغاز ولوله و هرج و مرج و پس از اطمینان از امنیت زن، این محیط نکبتبار را برای همیشه ترک میکند.
صحنهگردانی نیکولاس ویندینگ رفن و بازی رایان گاسلینگ در رانندگی خیره کننده است. قهرمان تلخاندیش آنها و جهان اگزیستانسیالیستی تیره و تاری که خلق کردهاند و تقابل دو قطب خیر و شر در یک سبکپردازی پر کنتراست، از رانندگی نئونوآری موفق ساخته است. فیلمی که به راحتی به لیست بهترینهای دههی گذشته راه یافته است.
۲. روزی روزگاری در آناتولی (once upon a time in Anatolia)
- کارگردان: نوری بیگله جیلان
- بازیگران: مهمت اوزنر، تانر بیرسل
- محصول: ۲۰۱۱، ترکیه
- امتیاز در راتن تومیتوز: ۹۲٪
خیره شدن نوری بیگله جیلان به طبیعت بکر کشور ترکیه و قرار دادن آدمها در این برهوت بیپایان، نوعی از جهانبینی ست که شاید در نگاه اول چندان به درد سینمای جنایی و آدمهای درگیر در حل یک معما نخورد.
اما بازی موش و گربهی قاتلین با مردان قانون و تنش موجود در فضا در نیمهی ابتدایی و پهن کردن بساط یک پرسش و پاسخ فلسفی / اخلاقی در نیمهی دوم، چنان فیلم را بالا میکشد که نه تنها روزی روزگاری در آناتولی را به یکی از درخشانترین آثار جنایی یک دههی گذشته تبدیل میکند بلکه افقهای دیگری میگشاید تا اثر پا را فراتر گذارد و از یک فیلمِ ژانرِ مبتنی بر کلیشهها فاصله بگیرد.
همان طور که گفته شد فیلم به دو نیمه تقسیم شده است؛ نیمهی اول به تلاش طاقتفرسای عوامل پلیس و دادستانی برای پیدا کردن جنازهای در میان بیابانی بی انتها اختصاص دارد. در سراسر این نیمه جانیان، جای دفن جنازه را به درستی به یاد ندارند و تنش از بی حوصلگی رییس پلیس و از کوره در رفتنش ریشه میگیرد. برخورد واقعگرایانهی فیلمساز با این جستجو، در همراهی با تاریکی شب ابعادی ترسناک به جستجوی مردان میدهد.
در نیمهی دوم جدال کلامی دادستان و پزشک قانونی به عنوان تنها آدمهای تحصیل کردهی جمع، درست بالای سر جسد، باعث باز شدن زخمهایی کهنه و برملا شدن رازهایی مگو و تاریک میشود. در این نیمه همزمانی این جدال و بی خیالی دو طرف در حالی که خانوادهی مقتول بیرون سردخانه منتظر پاسخ هستند و توضیحات دقیق روند تشریح، به فیلم جنبهای هولناک میدهد.
ممکن است با خواندن این خلاصه داستان به نظر برسد با فیلمی خسته کننده و کسالتبار طرفیم اما گول این چند خط را نخورید. بیگله جیلان آنچنان با ظرافت تمام نماهای فیلمش را به هم پیوند میزند که نه تنها در طول تماشای فیلم متوجه گذر زمان نمیشویم بلکه تنش زیرپوستی فیلم باعث ایجاد هیجان و تعلیقی طولانی هم میشود. فقط باید توقع تماشای فیلمی کلیشهای به سبک انبوه آثار تولید شده در سینمای هالیوود را نداشته باشید وگرنه سر خورده خواهید شد.
۳. جواهرات تراش نخورده (uncut gems)
- کارگردان: برادران سفدی
- بازیگران: آدام سندلر، جولیا فاکس
- محصول: ۲۰۱۹، آمریکا
- امتیاز در راتن تومیتوز: ۹۱٪
برادران سفدی بعد از ساخت فیلم پرهیجان اوقات خوب (good time) با بازی رابرت پتینسون، در یک تلاش برای تکمیل و بسط دادن جهان آن فیلم به سراغ عجیبترین گزینهی ممکن رفتند. آنها آدام سندلر را برای بازی در نقش یک یهودی مکار و حیلهگر انتخاب کردند که طمع و تلاش برای حفظ آبرو و دیده شدن در خانواده، از او انسانی حقیر ساخته که قصد دارد عقدههای سرکوب شدهی خود را التیام دهد و پلههای موفقیت را یک شبه طی کند.
او هر چه در این مسیر پیش میرود و تلاشش را بیشتر میکند، بیشتر در مردابی که خودش آن را به وجود آورده فرو میرود تا در پایان در این مرداب خفه شود. فیلم داستان یک خطی سرراستی ندارد اما آن را به این شکل میتوان خلاصه کرد: صاحب یک فروشگاه جواهر فروشی در نیویورک پس از به بار آوردن بدهی فراوان ناشی از قمار، باید هر طور شده پول جور کند و بدهی خود را بپردازد و گرنه طرف مقابل او را خواهد کشت.
داستان بالا خبر از حضور ضربالعجلی به سبک سینمای کلاسیک آمریکا میدهد. ضربالعجلی که تنش فیلم را با گذر زمان بالا میبرد. در چنین بستری ریتم تند فیلم و حضور یک خشونت افسار گسیخته که لحظه به لحظه بیشتر میشود، در کنار یک سبکپردازی واقع گرایانه توسط فیلمسازان، جواهرات تراش نخورده را به فیلمی پر هیجان و جذاب تبدیل میکند که از یک سکانس پر زد و خورد و خونریزی به سکانس بی محابای دیگری برش میخورد.
فارغ از موارد گفته شده آنچه که فیلم را به اثری موفق تبدیل میکند و آن را به یکی از بهترینهای چند سال گذشته، بازی خوب آدام سندلر در نقش اصلی ست. به شکلی که گاهی باور نمیکنید این همان آدام سندلر جاافتاده در فیلمهای کمدی ست. در کمال تعجب این نقش آفرینی توسط آکادمی اسکار و بسیاری دیگر از مراکر اعطای جوایز سالانه در آمریکا نادیده گرفته شد.
۴. ایرلندی (the Irishman)
- کارگردان: مارتین اسکورسیزی
- بازیگران: رابرت دنیرو، آل پاچینو، جو پشی
- محصول: ۲۰۱۹، آمریکا
- امتیاز در راتن تومیتوز: ۹۵٪
مارتین اسکورسیزی را بازگو کنندهی اسطورههای ضدقهرمان کف خیابانهای آمریکا میشناسند. حال او با این فیلم پس از سالها دوری از حال و هوای جهان ایتالیاییهای مهاجر و پرداخت ریزبافت زندگی آنها، جهانی میسازد تا تصویر دیگری از داستان صعود و سقوط مردانی را بازگو کند که تأثیر اعمال آنها در طول سالها، جامعهی امروز آمریکا را شکل داده است.
از سوی دیگر آنچه که فیلم را قبل از تماشا به سوژهای داغ برای هر سینما دوستی تبدیل میکند و تماشای آن را جذاب، حضور سه غول بازیگری تاریخ سینما در کنار هم و در فیلمی از مارتین لسکورسیزی ست: آل پاچینو، رابرت دنیرو و جو پشی.
داستان همچون یک رمان با کنار هم قرار گرفتن روایتهای مختلف از زندگی عدهای پیرمرد آغاز میشود و در جایی این روایتها که هر کدام در زمان و مکان جداگانهای اتفاق افتادهاند، به هم متصل میشوند. قصه، قصهی قدرت گرفتن مردانی جنایتکار و اعمالشان در طول نزدیک به پنجاه سال در آمریکا ست. جنایتهایی که هم زندگی خود آنها را تحت تأثیر قرار میدهد و هم بسیاری از خطوط قرمز اصلی اجتماع را بازتعریف میکند.
داستان پر فراز و فرود این مردان یا به بسیاری از اتفاقات مهم تاریخ کشور آمریکا گره میخورد و زمینهساز آن میشود یا در مقابل، این وقایع مهم روی زندگی آنها و کسب و کارشان تأثیر میگذارد. از این طریق اسکورسیزی کاری میکند تا به یاد شاهکار دیگری از خود او بیوفتیم: یعنی رفقای خوب (good fellas). فیلمی که بیش از هر فیلم دیگر او بازگو کنندهی داستان خیانت و وفاداری مردانی پایبند به شیوهی خاصی از زندگی ست که به خشونت و بی بند و باری گره خورده است.
رنگ آمیزی یک دنیای تیره و تار با تعدادی ضد قهرمان سالخورده که همه چیزشان کارشان است و کارشان هم روابط زندگیشان را تعریف میکند و جان کندن برای ماندن در این دنیا و دوام آوردن در آن و پیشرفت در سلسله مراتبش، جهان داستانی روزی روزگاری در آمریکا (once upon a time in America) از سرجیو لئونه و پدرخوانده (the godfather) از فرانسیس فورد کاپولا را هم یادآور میشود.
گرچه راهی که آدمهای برگزیدهی اسکورسیزی انتخاب میکنند، متفاوت است و افتخار و سربلندی را در جایی میجویند که دست کمی از برزخی بی پایان و یک تنهایی ابدی ندارد. چرا که تلاش این مردان برای رشد در جامعه و ترقی هر چه بیشتر اول بنیان خانواده ایشان را از بین میبرد.
پردهی پایانی فیلم از تلخترین پایانبندیهای چند سال اخیر سینما ست.
۵. لجنزار (marshland)
- کارگردان: آلبرتو رودریگز
- بازیگران: خاویر گوتیرز، رائول آرهوالو
- محصول: ۲۰۱۴، اسپانیا
- امتیاز در راتن تومیتوز: ۹۲٪
به گل نشستن چند آدم در پهنهی تاریخ و جفرافیا، کمتر در چند سال گذشته اینچنین دقیق و گیرا ترسیم شده است. زمان وقایع فیلم درست پس از فروپاشی دیکتاتوری ژنرال فرانکو در اسپانیا ست و جغرافیا هم شهری دور افتاده که انگار ارتباطش را با جهان بیرون از دست داده یا قطع کردهاند.
وقوع تعدادی قتل و گم شدن فرزندان مردمان این شهر پای دو افسر پلیس را از جهان متمدن به این نقطه باز میکند. نقطهای که انگار خدا هم آن را فراموش کرده است. پیرنگ فیلم یکی از آشناترین پیرنگهای داستانهای جنایی ست اما آنچه که فیلم را متفاوت میکند نحوهی پرداخت این قصه توسط فیلمساز اسپانایی ست که فیلم را تبدیل به بازگویی حماسهای از زیبایی شناسی شکست در یک دوران طاعون زده میکند تا از پس قتل چند دختر جامعهی واپسگرایهی امروز کشورش را به نقد بکشد.
زمانی این جهان بیشتر به هم میریزد که هویت یکی از دو کارآگاه و اعمال او در دوران وحشت دیکتاتوری بر دیگری روشن میشود و ماجرای قتلها به آنچه که بر سر محکومان آن دوره گذشته، پیوند میخورد. حال پای جدال میان دو تفکر برای به نتیجه رسیدن قصه و آرام شدن این محیط به میدان میآید؛ این جدال بنیان تمرین برای برقراری دموکراسی در آینده را میچیند و در عین حال چالشهای آن را مطرح میکند تا اعمال آدمها در چنین محیط تنشزا و پر برخوردی مورد قضاوت مخاطب قرار گیرد.
آنچه که فیلم را شایستهی حضور در چنین جایگاهی میکند قرار دادن درست تمام موارد گفته شده در کنار شخصیتپردازی مناسب کاراکترها ست که تماشاگر را میان دو قطب در ظاهر مثبت و منفی اما به یک اندازه مقصر، گیر میاندازد تا هر کسی بنا بر درکش از شرایط طرف یکی از این دو سمت بایستد.
بدون شک لجنزار یکی از منابع الهام اصلی فصل اول سریال کارآگاهان حقیقی (true detective) با بازی متیو مککاناهی و وودی هارلسون است؛ چه به لحاظ فضاسازی و چه به لحاظ داستانگویی.
۶. من شیطان را دیدم (I saw the devil)
- کارگردان: کیم جی – وون
- بازیگران: چوی مین – سینک، لی بیونگ – هون
- محصول: ۲۰۱۰، کره جنوبی
- امتیاز در راتن تومیتوز: ۸۱٪
میشد این فیلم را در لیست بهترینهای ژانر ترسناک دههی گذشته هم قرار داد. به لحاظ ژانر شناسی مرز میان سینمای ترسناک و سینمای جنایی در زیرگونهی مشترک روانشناسانه که با قاتلی روانی و مشکلدار سر و کار دارد، بسیار باریک است و گاهی همپوشانی دارد. نمونهها بسیارند؛ همان طور که می توان فیلم سکوت برهها (silence of the lambs) را هم فیلمی ترسناک و هم فیلمی جنایی نامید.
به دلیل به هم ریختگی مفهوم پروتاگونیست و آنتاگونیست و جابهجا شدن مداوم قطب مثبت و منفی ماجرا و بازی با این دو، فیلم را بیشتر جنایی باید دانست تا ترسناک؛ گرچه به دلیل خشونت و خونریزی غیرقابل مهار و سر و شکل جنایتهای قاتل و نزدیکی آن با زیرگونهی اسلشر، قرار گرفتن نامش زیر ژانر ترسناک گرچه دقیق نیست اما چندان هم بیراه نیست.
داستان با قتل زنی در سرمای زمستان و زیر بارش سنگین برف شروع میشود و بعدا مشخص میشود که این زن، همسر یکی از مأمورین زبدهی امنیتی کشور کره جنوبی ست. مردی آموزش دیده با تواناییهایی مرگبار. از آن سو قاتل مردی ست روانی که کنترلی بر رفتار خود در برخورد با زنهای زیبا ندارد.
عدم توانایی پلیس در پیدا کردن رد قاتل و دستگیری او باعث شده تا جنایتهایش در طول سالها روی هم تلنبار شود و این موضوع طاقت مرد داغدار را از بین میبرد و باعث میشود از کوره در برود. زمانی همه چیز به هم میریزد که خودش تصمیم میگیرد از تواناییهایش استفاده کند تا رد قاتل را بگیرد و انتقام خود را بستاند. حال جای شکار و شکارچی عوض میشود و بازی موش و گربهی دو طرف آغاز میشود. اما قاتل روانی ماجرا هم بیدی نیست که به راحتی بلرزد.
دلیل دیگر قرار گرفتن فیلم ذیل ژانر جنایی، پرداختن به موضوعی ست که در همهی داستانهای جنایی خوب با پیرنگ انتقام مطرح میشود: مرز میان عدالت و انتقام چیست؟ آیا قانون توانایی برقراری عدالت را دارد و در صورت دستگیری قاتل خانوادهی داغدار به آرامش میرسد؟ آیا برپایی عدالت به شیوهای فردی باعث التیام زخمهای جامعه میشود یا فقط خود فرد را آرام میکند؟ و در پایان آیا جامعه توان پشت سر گذاشتن و فراموش کردن چنین دردی را به آدمی میدهد؟
فیلم پاسخ روشنی به پرسشهای مطرح شده نمیدهد اما آنچه که من شیطان را دیدم را موفق میکند احساس غریبی ست که در پایان فیلم با مطرح کردن همین سؤالات در مخاطب ایجاد میکند.
۷. شهر (the town)
- کارگردان: بن افلک
- بازیگران: بن افلک، جرمی رنر
- محصول: ۲۰۱۰، آمریکا
- امتیاز در راتن تومیتوز: ۹۲٪
زیرگونهی سرقت از زیرگونههای محبوب ژانر جنایی ست. به ویژه اگر گروهی نقشهی دقیقی برای سرقت از بانک یا باز کردن گاو صندوقی را طراحی کرده باشند.
حال مکان را هم به شهر بوستون یعنی پایتخت بانکزنی آمریکا منقل کنید و یک گروه از رفقای قدیمی که هرکدام توانایی انجام کاری را دارند و کسی هم مغز متفکر آنها ست را جمع کنید تا بساط یکی از سرگرم کنندهترین فیلمهای فهرست کامل شود. اگر چاشنی وفاداری و خیانت و کمی عشق و عاشقی هم اضافه شود که چه بهتر.
اکثر فیلمهای زیرژانر سرقت زمانی موفق از کار در میآیند که سبک کارگردانی تر و فرز فیلمساز با یک شخصیتپردازی همدلیبرانگیز پیوند بخورد که قطب مثبت و منفی ماجرا را قابل درک کند و جهان و نگاه آنها را به زندگی بکاود یا مقابل دیدگان مخاطب قرار دهد. فیلمی اینچنین که سارقش جذاب نیست یا پلیس آن احمق است توانایی همراه کردن مخاطب را ندارد.
اگر همه چیز دست به دست هم دهد و درست برگزار شود مخاطب از موفقیت سارق یا سارقین دچار لذتی گناهآلود میشود که او را مجبور میکند تا از خود بپرسد: چرا از موفقیت این خلافکاران احساس خوبی پیدا میکنم؟ گرچه دلیلش واضح است و مخاطب از تماشای زندگی کسانی که قانون را به بازی میگیرند لذت میبرد؛ چرا که عواقبی برای تماشاگر ندارد و میل به فرار از زیر فشار قانون را در او ارضا میکند.
همان طور که گفته شد ماجرا در بوستون میگذرد و شهر هم که نام فیلم است. پس این شهر باید هویت یکه و ویژهای داشته باشد. باید شخصیتی داشته باشد و این شخصیت هم درست از کار در بیاید تا فیلم موفق شود و عنوان فیلم معنا پیدا کند. این موفقیت در گروی این است که نتوانیم مکان را با جای دیگری عوض کنیم وگرنه کل داستان به هم میریزد. مکانی که آن را به واسطهی پرداخت مناسب در فیلم بشناسیم حتی اگر ساکنش نباشیم. مانند نیویورک در فیلمهای اسکورسیزی.
بن افلک در خلق این فضا موفق است و شهری میسازد که مختصات خاص خودش را دارد و نمیتوان جای دیگری تصور کرد. شهری که گرههای داستانی به دلیل مختصات خاص آن شکل میگیرد یا در پایان گرهای به دلیل همین خصوصیت ویژه باز میشود.
فیلم چند سکانس عالی اکشن و سرقت خوب دارد که تماشاگر را یاد شاهکار مایکل مان یعنی مخمصه (the heat) میاندازد. داستان احساسی شهر هم آنچنان غلیظ نیست تا وقایع اصلی را تحت تأثیر قرار دهد یا باعث شود شخصیت اصلی تصمیمی احمقانه بگیرد. تصمیماتی بیمنطق و ناسازگار با بقیهی فیلم که چنین فیلمهایی را عاشقانه میکند نه جنایی.
۸. زندانیان (prisoners)
- کارگردان: دنی ویلنوو
- بازیگران: هیو جکمن، جیک جلینهال، پل دنو
- محصول: ۲۰۱۳، آمریکا
- امتیاز در راتن تومیتوز: ۸۱٪
مکث کردن در جهان فیلم زندانیان یا نزدیک شدن بیش از حد به آن چندان کار سادهای نیست. این که آدمی با از دست دادن کسی که دوستش دارد تا چه اندازه از اخلاقیات و زندگی متمدنانه دور میشود و اگر چارهای برای بازگشت محبوب داشته باشد چه بهایی را حاضر است بپردازد، موضوعی ست که فیلم نشانه میرود و به دستاورد مهیبی میرسد.
این تاریک بودن و این دستاورد مهیب از آنجا ناشی میشود که بسیار از مخاطبان با قرار دادن خود به جای شخصیت اصلی با او احساس نزدیکی و همذاتپنداری میکنند و از کوره در رفتن او را طبیعی میدانند و پای اخلاقیات نسبی را وسط میکشند. این دقیقا نکتهای ست که فیلمساز قصد انگشت گذاشتن روی آن را دارد: آیا اصول اخلاقی نسبی ست و بسته به شرایط تغییر میکند؟ ویلنوو خوب جایی را نشانه رفته و اتفاقا تصویر هولناکی هم ترسیم میکند: انسان به مثابه حیوان.
داستان فیلم با ربوده شدن فرزند یک خانواده معمولی آغاز میشود. این خانواده هیچ ویژگی خاصی ندارد و اعضای آن شبیه به هر خانوادهی سادهی دیگری ست. نه خبری از گذشتهای خشونتبار در تاریخچهی خانواده است که ادامهی فیلم را تلطیف کند و نه خبری از رازهایی سر به مهر که نگفته شدنشان چنین مصیبت هولناکی را قابل توجیه کند و از گزندگی آن بکاهد.
پدر خانواده به کسی مشکوک میشود و گمان میکند او فرزندش را ربوده است. وی را به گروگان میگیرد تا جای دلبندش را لو دهد. با سکوت مرد همه چیز شکل دیگری به خود میگیرد و قهرمان داستان با سؤالی روبهرو میشود: آیا توانایی آن را دارد که برای یافتن ردی از پسرش دست به شکنجه بزند.
نام زندانیان فقط به کودک ربوده شده یا مرد در حبس اشاره ندارد بلکه تأکید کننده این نکته اساسی ست که همه شخصیتها زندانی غرایز و باورهای ابتدایی خود هستند و حضور در کنار هم و گذر قرنها تاریخ زندگی متمدنانه چیزی را عوض نکرده است. فقط تلنگری لازم است تا این ظاهر دلفریب از بین برود و همه قساوتها بیرون بریزد.
ویلنوو فیلم به شدت تاریک و تلخی ساخته که تماشایش همچون آب سردی پیکر مخاطب را منجمد میکند اما در امید را در پایان نمیبندد. هنوز سوت کوچکی وجود دارد که نواختنش امید رهایی را زنده نگه میدارد. سوتی بازمانده از آن طفل معصوم ابتدای فیلم که هیچ تقصیری در ساخته شدن دنیایی چنین دیوانه ندارد.
فیلم آشکارا به فضای پر از سوءظن پس از یازده سپتامبر اشاره دارد و نشان میدهد که یک جمع به ظاهر متمدن تا چه اندازه بروز خشونت را در شرایط ویژه طبیعی میداند.
۹. رودخانه ویند (wind river)
- کارگردان: تیلور شریدان
- بازیگران: جرمی رنر، الیزابت اولسن
- محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
- امتیاز در راتن تومیتوز: ۸۷٪
داستان فیلم در ناحیهای به نام ویند میگذرد. گرچه wind به معنای باد است اما به خاطر اشاره به مکانی خاص غیرقابل ترجمه است.
تیلور شریدان استاد تعریف داستان در سرحدات آمریکا و بازگو کردن قصهی مردم مرزنشین است. او این توانایی را با فیلمهایی مانند اگر از آسمان سنگ ببارد (hell or high water) و سیکاریو (sicario) در مقام فیلمنامهنویس نشان داده است.
داستان فیلم با سیاهی مطلق آغاز میشود. در حالی که دختری به نجوا صحبت میکند. در ادامه دختر را میبینیم که در برهوتی برفی در خون خود میغلتد و جان میدهد. چنین جنایتی پای یک مأمور اف. بی. آی و یک شکارچی بومی منطقه را به داستان باز میکند. کسانی که در کنار هم میکوشند تا گرهی معمای مرگ این دختر را کشف کنند.
جوزف کمبل در کتاب قدرت اسطوره با اشاره به اسطورههای باورمند به الههی زمین، طبیعت را مرکز وحدت و یگانگی زمین میداند که هم بخشنده هست و هم ستاننده. نگاه شریدان به جفرافیای قصه ملهم از این جهان اسطورهشناسانه است. محیطی که حتی مأمور زبدهی فدرال آمریکا را هم به قربانی تبدیل میکند و آدمیان را به جان هم میاندازد.
در چنین جهانی به قهرمانی نیاز است تا این محیط را بشناسد و توانایی غلبه بر چالشهای آن را داشته باشد. همین نگاه اسطورهشناسانه قامت یک شکارچی را مناسب کلنجار رفتن با چنین محیطی میداند. فردی که از جهانی اساطیری میآید و چونان یک راهنما کلید حل مشکل را به گردانندگان قانون میرساند.
رابطهی مریدی و مرادی میان پلیس و شکارچی و رابطهی میان پدر دختر کشته شده و شکارچی در کنار گذشتهی پر از چرک و زخم و خون شخصیت اصلی، داستان را وارد ابعاد تازهای میکند و انتقام از قاتلین را به موضوعی شخصی برای قهرمان قصه تبدیل میکند.
ناشیگری مأمور اف. بی. آی در برخورد با این محیط و عدم علاقهی پلیس محلی برای حل کردن پرونده، چارهای برایش باقی نمیگذارد. از سوی دیگر این محیط زمین تحت کنترل او است و دیگران با وارد شدن به حریم زندگیاش موقعیت را طوری چیدهاند که او مجبور شود برای پس گرفتن غرور لگدمال شدهاش دست به اقدامی خونین بزند.
سکانس پایانی فیلم و نشستن دو مرد زخمدیده از این دنیا و خیره شدنشان به افق بیکران روبهرو از بهترین پایانبندیهای فیلمهای جنایی در یک دههی گذشته است.
۱۰. دختر گمشده (gone girl)
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: بن افلک، روزاموند پایک
- محصول: ۲۰۱۴، آمریکا
- امتیاز در راتن تومیتوز: ۸۷٪
علاقهی دیوید فینچر به ژانر جنایی در این سالها با ساخت سریال دو فصلی شکارچیان ذهن (mind hunter) بر همگان روشن شده است. او عجیب به روند زندگی انسانهایی که توان خلق چنین فجایعی را دارند علاقه دارد تا از این طریق کژیهای زندگی انسان معاصر را بکاود. چند فیلم درخشان سینمای جنایی در ۳۰ سال گذشته از او ست؛ فیلمهای مانند هفت (seven) و زودیاک (zodiac). فیلمهایی که تا مدتها تأثیر خود را بر مخاطب باقی میگذارند.
پس از ساخت فیلمی با حال و هوای درام دادگاهی و بازسازی تریلری جنایی از سینمای سوئد، فینچر نگاه بدبینانهی خود را به زندگی یک زوج به ظاهر خوشبخت و زیبا معطوف میکند تا علاوه بر کنکاش در زندگی زناشویی آنها فیلمی مهیج و درگیر کننده بسازد که در وسط آن معمایی برای حل کردن وجود دارد. او این داستان را زمینهساز انتقاد از وضع امروز جامعهی آمریکا و به ویژه رسانهها در جهتدهی به افکار عمومی میکند.
صبح روز پنجمین سالگرد ازدواج، مرد خانه متوجه میشود که همسرش ناپدید شده است. ٰرسانهها به سمت او هجوم میآورند و هر کسی به گمانهزنی مشغول است. بساط قضاوت و شک و تردید و شایعهپراکنی بر پا است تا اینکه همه به این نتیجه میرسند که زن به قتل رسیده است…
تریلر روانشناسانهی فینچر نقبی عمیق به ازدواج و خشونت جاری در عصر فناوری و دهکدهی جهانی ست. قضاوت آدمها از آنچه که رسانه به خوردشان میدهد، زمینهساز نابودی روحی و روانی یک مرد را میشود و از سوی دیگر زن با طرح نقشهای که او را مرده جلوه میدهد، تمام عقدههای ناشی از نادیده گرفته شدن در یک زندگی اجتماعی و زناشویی را بر سر همسر و مردم اطرافش خالی میکند.
فینچر در گذشته مثلا در باشگاه مشتزنی (fight club) هم نشان داده بود که در ساخت فیلم اقتباسی تبحر دارد. این جا هم کتابی به قلم جیلین فلن مورد اقتباس قرار گرفته است. حال و هوای کتاب و خطوط اصلی آن دست نخورده باقی مانده. ساختار غیر خظی حفظ شده و رفت و برگشتهای مکانی و زمانی تغییر نکرده است. اما آنچه که فینچر به مواد خام موجود اضافه کرده بعد معمایی / کارآگاهی داستان است.
در ابتدا شوهر هیچ اطلاعی از همسر ندارد. مخاطب هم به اندازهی او مطلع و در این ناآگاهی شریک است. رسانهها به خبرپراکنی مشغول هستند و هر کس قضاوتی دارد. خلاصه که جهنم کاملی برای مرد برپا شده است. اما خدای فیلم یعنی دیوید فینچر برگ برندهای برای رو کردن در آستین دارد: ارائهی تصویری وحشتناک از دختری که خودش، خودش را ربوده است.